
پند های مرد فرزانه
بزرگ بیندیشید!
روزی مردی داخل چاهی سقوط کرد چون به محلی بیگانه قدم گذاشته بود.به شدت تلاش کرد تا خود را از چاه بیرون کشد اما هر چه بیش تر تلاش می کرد خسته تر و عضلات بدنش ضعیف تر می شدند.
با خود گقت:«نمی دانم چگونه باید خود را از اینجا نجات بدهم.شاید بهتر باشد اینجا با زندگی ام وداع کنمبه جای آنکه این همه درد و رنج بکشم و تلاشی بیهوده انجام دهم...»
درست همان موقع صدای فریادی به گوشش خورد،
کمک!کمک!کمک!
ادامه داستان در ادامه مطلب