دیگه همه چیز تموم شده و نمیشه اونو تغییر داد.بی تا برای همیشه منو ترک کرده.
موضوع فقط اون حلقه ی طلایی رنگ باریکی نیست که با یه نگین کوچیک روی دستای قشنگش می درخشه.
آخه همیشه میشه حلقه رو پس داد.چه بسا آدمایی که حتی از این مرحله میگذرن،با هم ازدواج میکنن و سالها کنار هم می مونن و بعد، میفهمن که به درد هم نمیخورن
اما نه؛در مورد اونها هرگز این مسئله صدق میکنه و اتفاق نمی افته.موضوع اینه که با هم خوشبختن.
میپرسید از کجا مطمئنم؟از اونجا که چشمای بی تا برق میزنه و برخلاف گذشته اثری از نگرانی و ترس توش نیست.
تازه،کاش این فقط همهی ماجرا بود.وقتی نامزدش می یاد،چنان آرامشی روی صورتش می نشینه که شبیه نقاشی های قدیمی میشه.از همون تصویر هایی که یه عاشق و معشوق رو زیر سایه ی درخت،در صلح و صفا و نشون کیده.در حالی که پرنده ها و حیوونای وحشی دورشون رو گرفتن و در این هاله ی عشق،احساس امنیت میکنن.
تقصیر خودمه،چهار سال تموم میدونستم دوستم داره اما خودمو میزدم به نفهمیدن و ندیدن.همه ی بچه های اداره متوجه نظر خاص و صد البته معصومانه ی بی تا نسبت بهم شده بودن.گذشته همکاری، پدرامون با هم دوست بودن و شناخت خوبی از خانواده ی هم داشتیم.اتفاقا به خاطر همینم کسر شانم میشد به احستسش جواب بدم.آخه میدونین پدر من مهندس بود و پدر اون کارگر و جزو نیرو های خدماتی.
درسته که آقا منصور آدم محترم و زحمتکشی بود و بچه هاشو خیلی خوب از آب و گل در آورده بود ولی من خجالت میکشیدم بگم پدر زنمه.حالا گیریم جورایی با این موضوع کنار می اومدم.خونه شونو چه کار می کردم.توی شهرکی بود که به رده های خدماتی اختصاص داشت. بی تا و برادرش هر چار تایی توی رشته های خوبی درس خونده بودن و طبیعتا میتونستن اون محله رو ترک کنن و برن یه جای بهتر
اما به خاطر وابستگی پدر و مادر پیرشون به اون خونه و همسایه هاش این کارو نمیکردن.بی تا اینقدر راحت به همه میگفت ونه شون کجاست حرصم در می اومد.
انگار توی بهترین جای شهر مینشستن!براش مهم نبود.اما من به کلاس اجتمعی و این چیزا ارزش میدادم.مگه ادم چن بار به دنیا میاد که بخواد همه اش حسرت نداشته هاشو با خودش این ور و اون ور بکشه؟
ادامه داستان در ادامه مطلب
دوستان به دلیل کمی طولانی بودن داستان میتونید اونو در دفعات متعدد بخونید